سه ماه گذشت ...
رفتم ایران
خانواده میم رو دیدم
مراسم گرفتیم
کلی عید دیدنی و کوه و دشت و دربند و درکه و فرحزاد
ولی از اونجا که پَتِرن زندگی من حال گیریه میم هنوز کلیر نشده!
من و هم از ترس اینکه از کارام عقب نمونم تنهایی روونه کرد!(یعنی این قدر مهم بودن درس و کار من واسش منو یه وقتایی بد عاصی می کنه! )
یه ماهه که اوضاع اینجوریه
تخصص من هم که فکر کردن به بدترینِ بدترین حالتهاست
هر روز با یه فکر جدید به هم میریزم و واسه خودم گریه می کنم
وقتی هم دیگه حالم خیلی بد بشه زنگ میزنم بهش و واسه اون گریه می کنم!
هفته دیگه ددلاین یه کنفرانسه؛ یه وقتایی خوبه که ددلاین دارم چون مجبورم کار کنم و حواسم پرت میشه؛ ولی وقتایی که کار گیر میکنه حالم دو برابر بد میشه ...
روزای بدیه...
No comments:
Post a Comment